کارش را در پرستاری با تیمار و درمان اسیران جنگی آغاز کرد؛ منتها نه اسیران ایرانی که اسرای عراقی؛ لیلا خیالی پرستار قدیمی ساکن محله امیریه است که در دوران جنگ، پرستار بیمارستان شهدای قوچان بوده است.
آن زمان بسیاری از اسرای عراقی مجروح را برای مداوا به بیمارستان شهدای قوچان میبردند؛ جایی که خیالی مشغول به کار بوده است. بسیاری از پرستاران به محض اطلاع از هویت عراقی اسیران، از پرستاری و تیمار آنها شانه خالی میکنند؛ اما خیالی به واسطه وظیفهای که شغل پرستاری بر دوشش نهاده، از جمله پرستاران پیشرویی است که با توجه به اسیران عراقی، دیگران را نیز تحت تأثیر قرار میدهد و کمکم سایر پرستاران را ترغیب به مداوای آنان میکند.
اسیران عراقی با ابراز خوشحالی از این وضعیت با دوسه کلمه فارسی که به تازگی یاد گرفته بودند، از پرستاران تشکر میکردند. روز پرستار بهانه گفتوگوی ما با این پرستار قدیمی شد.
لیلا خیالی سال ۱۳۴۲ در شهرستان قوچان به دنیا میآید و از کودکی به پرستاری علاقهمند میشود. او از بازیهای کودکیاش میگوید: در بازیهای کودکانه همیشه نقش پرستار را بازی میکردم؛ به روپوش سفید علاقه داشتم. در هنگام بیماری برخلاف سایر بچهها از دکتر رفتن نمیترسیدم و حتی با اشتیاق به دکتر میرفتم تا پرستارها را ببینم.
بهطور کل تماشای لباس سفید پرستاری حسوحال خوبی به من میداد. در خانواده، مدرسه و محله هرگاه کسی دچار آسیب و جراحتی میشد، کمکهای اولیه و پانسمان فرد مجروح را به عهده میگرفتم. هر چه بزرگتر میشدم این علاقه نیز بیشتر میشد. یک روز در راه خانه تکهای از یک روزنامه را پیدا کردم که خبر آزمون بهیاری و پرستاری را درج کرده بود.
سیکلم را گرفته بودم. به مرکز بهیاری و بهداشت شهرستان قوچان رفتم. مأمور ثبت نام اعلام کرد که مهلت ثبتنام تمام شده است. خیلی ناراحت و ناامید شدم. با او صحبت کردم و از علاقه شدیدم به پرستاری گفتم. مأمور ثبتنام که علاقهمندی شدیدم را دید گفت: مدارکت را میفرستیم فقط دعا کن اداره بهداشت و علوم پزشکی (مشهد) قبولکند. بعد از چند ماه (سال ۱۳۵۸) خبر موافقت اداره بهداشت با پرستار شدنم را اعلام کردند.
لیلا خیالی بعد از گذراندن دوران آموزش پرستاری (بهیاری) به شهرستان قوچان باز میگردد و به دلیل کمبود شدید پرستار در سه شیفت متوالی مشغول به کار میشود. او روزگارش را چنین شرح میدهد: سال ۱۳۶۰ در بیمارستان شهدای قوچان مشغول به کار شدم.
در آن سالها و هم زمان با اوج جنگ تحمیلی، امکانات بیمارستان ما بسیار محدود بود، علاوه بر این ما با کمبود شدید دکتر و پرستار مجرب نیز روبهرو بودیم، چون بیشتر پزشکان و پرستاران برای کمک به مجروحان جنگی به جبهه یا بیمارستانهای استانهای مرزی رفته بودند؛ در هر بخش بیمارستان چند کمکپرستار و بهیار زیر نظر یک پرستار مشغول به کار بودند؛ به دلیل نیاز شدید بیمارستان، برای آنکه بتوانم کمک و خدمت بیشتری به بیماران بکنم سه شیفت کار میکردم.
به اندازهای که گاهی اوقات بعد از چند شبانهروز کار مداوم و بیداری حتی توان سر پا ایستادن را هم نداشتم. برخی از بیماران را نیز که وضعیت جسمانی خرابی داشتند و به دلیل کمبود امکانات در قوچان قابل درمان نبودند، سوار آمبولانس میکردیم و برای مداوا به مشهد میفرستادیم.
جنگ و کمبود پزشک متخصص، سازمان بهداشت و علوم پزشکی را وادار میکند تا تصمیم به واردات پزشک بگیرد. بر همین اساس تعدادی پزشک متخصص هندی برای مداوا به ایران میآیند و چند نفری نیز در بیمارستان شهدای قوچان مشغول میشوند.
خیالی از تجربه همکاری با هندیها میگوید: با گسترش جنگ و افزایش تلفات ناشی از بمباران مناطق جنگی، کشور با کمبود شدید پزشک متخصص روبهرو شد؛ در این زمان با دستور سازمان بهداشت و علوم پزشکی، تعدادی از پزشکان هندی به ایران آمدند و چند نفرشان نیز در بیمارستان شهدای قوچان به طبابت مشغول شدند.
دکتر کوثری (هندی)، دکتر باندارو (هندی) و دکتر واحد (افغانستانی) از مشهورترین پزشکان خارجی این بیمارستان بودند. در ابتدا ارتباط با پزشکان هندی به دلیل آشنا نبودن آنها به زبان فارسی، خیلی دشوار بود و برخی از بیماران به همین دلیل نمیتوانستند ارتباط لازم را با پزشک برقرار کنند و جزئیات بیماری خود را با آنها در میان بگذارند؛ اما با گذشت زمان و ارتباط کلامی با پرستاران و بیماران، پزشکان هندی کمکم با زبان فارسی آشنا شدند و ارتباطشان با بیماران بهتر شد.
آنها با مهربانی و دقت زیادی بیماران را ویزیت میکردند. به مرور زمان بیماران نیز اعتقاد زیادی به آنها پیدا کردند. بعدها نیز که جنگ تمام شد و نسل جدید پزشکان جوان ایرانی وارد بیمارستان شدند، تعدادی از پزشکان هندی در ایران ماندگار شدند. یکی از این دکترها به نام دکتر صادقی در قوچان مطبی زد و تا چند سال قبل نیز طبابت میکرد.
لیلا خیالی، به عنوان پرستار در قسمت زایشگاه بیمارستان نیز شاهد تولد کودکان بسیاری بوده است. او کار در این بخش را یکی از شیرینترین خاطرات زندگیاش میشمرد و میگوید: به نظرم زایشگاه بهترین بخش هر بیمارستانی است. در دیگر بخشهای بیمارستان، هر روز شاهد درد و رنج و حتی مرگ بیماران هستیم و این موضوع تأثیر بدی بر روحیه پرستاران میگذارد؛ اما در زایشگاه درد و رنجی که مادر میکشد، شیرین است؛ چون بعد از ۹ ماه سرانجام فرزندی که انتظارش را میکشیده است به دنیا میآید.
وقتی پرستار، بچه تازه تولد یافته را پیش مادرش میبرد و مادر با وجود درد و سختی ناشی از زایمان با لبخند کودکش را در آغوش میگیرد، بهترین لحظه دنیا است؛ این لحظه نه تنها برای مادر و فرزند که برای پرستاران هم لحظهای شیرین و فراموش نشدنی است؛ به خصوص مادرانی که بعد از چند سال بچهدار میشوند، خوشحالی غیرقابل وصفی دارند.
هر خانواده نسبت به تولد بچه واکنشها و نظر متفاوتی دارد، برخی فقط سلامتی فرزند را میخواهند و دختر و پسر بودن برایشان مهم نیست؛ اما برای برخی دختر و پسر بودن خیلی اهمیت دارد و گاهی حتی آنها با شنیدن جنسیت بچه ناراحت هم میشدند. همیشه از این طرز فکر ناراحت میشدم و به آنها میگفتم دختر و پسر بودن مهم نیست، مهم سالم بودن فرزند و سلامتی اوست.
در همان زمان خانمی را برای زایمان به بیمارستان آوردند، خانواده شوهر این خانم علاقه زیادی به فرزند پسر داشتند و به او گفته بودند اگر فرزندش دختر باشد، او را طلاق خواهند داد؛ متأسفانه این خانم فرزند ناقصالخلقهای به دنیا آورد که بعد از چند ساعت فوت کرد.
کار در اورژانس بیمارستان، موجب میشود خیالی برای اولین بار با بخیه زدن و جراحی آشنا شود. او میگوید: اورژانس یکی از پرکارترین و سختترین بخشهای هر بیمارستانی است. بیشتر مراجعان این بخش به علت آتشسوزی، تصادف و درگیری دچار جراحات و خونریزی شدید هستند و رسیدگی سریع به آنها حتی به اندازه کسری از ثانیه میتواند در زندگی و مرگشان تأثیرگذار باشد، به همین دلیل کار در اورژانس بسیار دشوار است و احتیاج به عکسالعمل سریع و به موقع دارد.
زمانی که در واحد اورژانس بیمارستان بودم در اولین مأموریتی که رفتم، پسر جوانی را که در تصادف یکی از پاهایش را از دست داده بود و پوست صورتش نیز به شدت زخمی شده بود سوار آمبولانس کردیم؛ تا آن زمان با چنین صحنهای مواجه نشده بودم. حالم منقلب شد؛ اما خیلی سریع به خودم مسلط شدم و با وجودی که هرگز بخیه نکرده بودم، نخ و سوزن را برداشته و جراحت او را بخیه کردم، در حالی که بقیه همکارانم با دیدن این صحنه دچار شوک شده، قادر به انجام هیچ کاری نبودند.
لیلا خیالی بعد از ۹ سال خدمت در بیمارستان شهدای قوچان، به مشهد میآید و باقی سالهای خدمتش را در بیمارستان اعصاب و روان میگذراند. او میگوید: بعد از ۹ سال پرستاری در قوچان، به بیمارستان شفای مشهد آمدم و به عنوان پرستار بیماران اعصاب و روان مشغول به کار شدم.
مراقبت از این بیماران و نوع بیماریشان روش و شیوه خاصی میطلبید؛ بیشتر این بیماران به علت مشکلات زندگی، اعتیاد و مرگ عزیزان دچار شوکهای شدید عصبی شده بودند و به خودآزاری و دیگر آزاری میپرداختند. یکی از موردهای خطرناک مادری بود که در اثر همین فشار عصبی سر دو فرزندش را بریده بود.
تا چندروز هیچکدام از پرستارها جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند. کمکم توانستم با او ارتباط برقرار کنم و با غذا دادن به او نزدیک شوم. کنارش مینشستم و با او صحبت میکردم. به تدریج این خانم آرام شد و خودآزاری و دیگرآزاری را کنار گذاشت. رئیس بیمارستان از این بابت خیلی خوشحال شده بود و مورد تشویق قرار گرفتم.
ارتباط با این بیماران کار خیلی سختی است و نمیتوان رفتار و حرکات آنان را پیشبینی کرد. یک مرتبه جلوی یکی از همین خانمها که قصد بیرون رفتن از بیمارستان را داشت گرفتم و او هم با عصبانیت چنان گازی گرفت که هنوز جای دندانهایش روی بدنم وجود دارد. در طول این ۲۰ سالی که پرستار بیماران اعصاب و روان بودم، با موارد خطرناک بسیاری برخورد داشتم؛ تا جایی که حتی خانوادههای این افراد با دیدن این وضعیت، از خداوند برای ما صبر و تحمل میخواستند و برای ما دعا میکردند.
لیلا خیالی در طول ۲۰ سال تجربه پرستاری از بیماران اعصاب و روان، بهترین روش برای ارتباط برقرار کردن با آنها را مهربانی و صحبت کردن میداند. او میگوید: از همان ابتدای حضورم در بیمارستان اعصاب و روان (شفاء و ابن سینا) توانستم ارتباط خوبی با بیمارانم برقرارکنم؛ بیشتر اوقات پای صحبتهایشان مینشستم و به درددلهایشان گوش میکردم.
آنها نیز از این کار لذت میبردند و ارتباط عاطفی خوبی برقرار کرده بودند. دختر جوانی که کاراتهکار ماهری بود، یکی از بیماران سرسخت بیمارستان بود که هیچیک از پرستاران جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند؛ اما من توانستم از طریق صحبت و گفتگو با او ارتباط برقرارکنم؛ تا جایی که به من مادر میگفت و من هم دوستش داشتم. این دختر که در بهزیستی بزرگ شده بود، حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان نیز به دیدنم میآمد و هنوز هم ارتباط ما ادامه دارد.
او که حالا خانمی شده است، هر گاه دچار مشکل و دلتنگی میشود، به دیدنم میآید. بهترین هدیه روز پرستارم را من از همین بهبودیافتگان با محبت دریافت کردهام. کسانی که هنوز هم ما را یاد میکنند و در این روزگار بازنشستگی به دیدنم میآیند.
* این گزارش پنج شنبه، ۵ بهمن ۹۶ در شماره ۲۲۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.